عاشقت نبودم3.....!!!؟؟؟؟؟؟

عاشقت نبودم.........!!!!!

داستان عاشقانه واقعی

اون اتفاق جرقه ای بود برای علاقه بیشترم به مینا....

چند روز بعدش منو آبجیش پیش انتشارات وایستاده بودیم.....

نمیدونم حرف چی شده بود که آبجیش سن مینارو بهم گفت و من متوجه شدم که مینا 2 سال ازم بزرگتره....

اصلا بهش نمیومد که ازم بزرگتر باشه ٰ اونم 2 سال...!!!! فک میکردم که یا هم سن هستیم یا چند ماهی ازش بزرگترم.....

چون چهرش اینطور نشون میداد.....خیلی ازین بابت ناراحت شدم......هیچ وقت دوست نداشتم با کسی که ازم بزرگتره ازدواج کنم....

نظر خانوادمم مثل من بود....میدونستم که خانوادم بهم اجازه نمیدن با کسی که ازم بزرگتره ازدواج کنم...

اما به این قضیه اهمیت ندادم و براحتی از کنارش گذشتم....چون دوسشداشتم....نمیدونم این کاره من درست بود یا نه.....

اوایل اردیبهشت بود...یک روز بهش اس دادم که  ....اینکه حجابت زیاد خوب نیست ولی نسبت به نماز و روزه پایبندی خوشم اومد و میخام تو حجابت بهت کمک کنم....

اون فقط گفت باشه......کمی استرس داشتم....چون میخاستم به یه دختر اس بدم....

کاری که هیچوقت نکرده بودم و دوس نداشتم هیچوقت انجام بدم....اما پیش خودم گفتم : فقط میخام تو حجابش بهش کمک کنم.....

اون موقع فک میکردم  میتونم براحتی باحجابش کنم تا بتونم باهاش ازدواج کنم......اما اینطور نبود و نشد......

من شخصی بودم که جز کتابهای درسی کتاب دیگری مطالعه نمیکردم ...اما بخاطرش میرفتم و درباره حجاب مطلب میخوندم و بهش میگفتم.....

مطالب من از قرآن و کتابهای معروف بود......اما اون میگفت : درسته ؛  ولی من نمیدونم و نمیخام چادری شم.....

من براش مثال میزدم ...اما اون دیدگاهش نسبت به حجاب کاملا فرق داشت واز کنار حرفام براحتی میگذشت....تا اینکه یک روز.......

ادامه داستانو بعدا براتون مینویسم ......زیاد منتظرتون نمیزارم



نظرات شما عزیزان:

نام :
آدرس ایمیل:
وب سایت/بلاگ :
متن پیام:
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

 

 

 

عکس شما

آپلود عکس دلخواه:





+نوشته شده در یک شنبه 11 اسفند 1392برچسب:مینا ؛‌عشق ؛‌دوست دارم ؛‌ازدواج,ساعت14:16توسط احمد | |